زندگی و اندیشهی آرتور کوستلر
یادداشت مترجم: جرج اورول (۵۰ ۱۹۰۳) نام مستعار اریک آرثر بلر، یکی از نویسندگان نامدار انگلیسی در قرن بیستم بود. از او چند رمان و بسیاری مقاله و نقد ادبی همه دارای صبغهی اجتماعی و انسانی و اغلب سیاسی به جا مانده
نویسنده: جورج اورول
مترجم:دکتر عزت الله فولادوند
مترجم:دکتر عزت الله فولادوند
یادداشت مترجم: جرج اورول (۵۰ ۱۹۰۳) نام مستعار اریک آرثر بلر، یکی از نویسندگان نامدار انگلیسی در قرن بیستم بود. از او چند رمان و بسیاری مقاله و نقد ادبی همه دارای صبغهی اجتماعی و انسانی و اغلب سیاسی به جا مانده است. اورول به سوسیال دموکراسی و عدالت اجتماعی اعتقاد پرشور داشت و مخالف آشتیناپذیر استبداد و توتالیتاریسم به هر شکل بود. به علت این اعتقاد، در جنگ داخلی اسپانیا در دههی ۱۹۳۰ بر ضد فرانکو و فالانژیستها به صف جمهوریخواهان پیوست و در کنار جنگجویان «حزب کارگری اتحاد مارکسیستی» (POUM) و نه کمونیستها که آنان را وابسته به استالین میدانست مردانه جنگید و فقط هنگامی جبهه را ترک گفت که گلوله به گلویش اصابت کرد و او را تا آستانهی مرگ پیش برد. یادگار این تجربهی شورانگیز کتاب به یاد کاتالونیا (۱۹۳۸) بود (ترجمهی فارسی به همین قلم). همان پیکار سرسختانه با توتالیتاریسم همچنین او را به نگارش دو کتاب معروف ۱۹۸۴ و قلعهی حیوانات در مخالفت با استالینیسم برانگیخت. این دو کتاب که هر دو به فارسی ترجمه شدهاند، شهرت جهانی ماندگار یافتهاند. به علاوهی چندین نوشتهی کوتاه سیاسی و اجتماعی نیز در بیان همان معنا و در همان جهت فکری از او باقی است که این مقاله از آن مقوله است. ویژگی برجستهی نوشتههای ارول صمیمیت و راستگویی و زبان روشن و بیتکلف است.
آرتور کوستلر (۸۳ ۱۹۰۵) نویسندهای متولد بوداپست بود که در دههی ۱۹۳۰ به حزب کمونیست آلمان پیوست. سپس به عنوان خبرنگار یکی از روزنامههای چپ انگلیسی برای گزارش جنگ داخلی اسپانیا به آن کشور رفت. در آنجا فالانژیستها او را دستگیر و به اعدام محکوم کردند. کوستلر از زندان نجات یافت، و در همان دهه با مشاهدهی محاکمههای مسکو و تصفیههای هولناک استالین از کمونیسم برگشت. موضوع پرتأثیرترین کتاب او ظلمت در نیمروز که در این مقاله دربارهی آن نیز بحث شده و از مدارک ارزندهی تاریخ روشنفکری قرن بیستم اروپاست، همان محاکمههاست. این کتاب همچنین موضوع مناظره یا مجادلهای معروف در ایران در اوایل ۱۳۶۰ میان نجف دریابندری از یک سو و عباس میلانی و منوچهر صفا از سوی دیگر در نشریهی نقد آگاه بود.
یکی از واقعیتهای چشمگیر دربارهی ادبیات انگلیسی در قرن کنونی (بیستم) سیطرهی نویسندگان غیرانگلیسی مانند کنراد و هنری جیمز و برنارد شا و جیمز جویس و ییتز و پاوند و الیوت در آن عرصه است. با این حال، اگر میخواستید بنا را بر غرور ملی بگذارید و شاخههای مختلف ادبیات را بررسی میکردید، میدیدید که انگلستان وضع نسبتاً خوبی داشته است البته تا هنگامی که میرسیدید به آنچه میتوان نام آن را نوشتههای سیاسی یا جدلنامهنویسی گذارد. مقصود من، آن قسم نوشتههایی است که از مبارزات سیاسی در اروپا از زمان ظهور فاشیسم پدید آمده است. آثار مختلفی، از زندگینامههای خودنوشت، «رپرتاژ»، رسالههای جامعهشناسی و جدلنامهنویسی محض، همه زیر این عنوان جای میگیرند، همه یک منشأ و ریشه دارند، و در همه عمدتاً یک فضای عاطفی دیده میشود.
بعضی از چهرههای برجسته در این مکتب نویسندگی، کسانیاند مانند: سیلونه، مالرو، سالوِهمینی، بورکناو و خود کوستلر. برخی از آنان داستاننویساند، بعضی نیستند، ولی همه از این حیث همانندند که سعی در نوشتن تاریخ معاصر دارند، منتها تاریخ غیررسمی، از آن سنخ که در کتابهای درسی نادیده گرفته میشود و روزنامهها دربارهی آن دروغ مینویسند. شباهت دیگرشان از این نظر است که همگی از مردم کشورهای اروپایی غیر از انگلستاناند. ممکن است اغراق باشد ولی مسلماً اغراق بزرگی نیست اگر بگوییم که هر وقت کتابی دربارهی توتالیتاریسم در این کشور به چاپ برسد که هنوز شش ماه پس از انتشار ارزش خواندن داشته باشد، کتابی است که از یک زبان خارجی ترجمه شده است. نویسندگان انگلیسی در ده، دوازده سال گذشته انبوه عظیمی از نوشتههای سیاسی بیرون دادهاند، ولی تقریباً هیچ چیزی دارای ارزش هنری یا ارزش تاریخی به وجود نیاوردهاند. به عنوان نمونه، «باشگاه کتاب چاپ» از ۱۹۳۶ مرتب مشغول کار بوده است. اما حتی عنوان چند مجلد از کتابهای منتخب آن را شما به یاد دارید؟ هر چه دربارهی آلمان نازی، روسیه شوروی، اسپانیا، حبشه، اتریش، چکسلواکی و موضوعات مشابه در انگلستان به وجود آمده، کتابهایی است حاوی رپرتاژهای ظاهرفریب و جزوهها یا جدلنامههایی پر از دروغ و حقهبازی که نویسندگانشان مطالب تبلیغاتی را صاف فرو بردهاند و بعد هضم نشده بالا آوردهاند، و کمتر کتاب راهنما یا کتاب درسی شایستهی اعتمادی در آن میان پیدا میشود. هیچ چیزی مثلاً شبیه فونتاراما یا ظلمت در نیمروز نبوده است، زیرا تقریباً هیچ نویسندهی انگلیسی نیست که توتالیتاریسم را از درون دیده باشد.
در اروپا (غیر از انگلستان) در دههی گذشته یا بیشتر، بلاهایی بر سر طبقهی متوسط آمده است که در انگلستان حتی به سر طبقهی کارگر نمیآید. اغلب نویسندگان اروپایی که نام بردم و دهها تن مانند آنان برای اینکه بتوانند اساساً وارد سیاست شوند، مجبور بودهاند قوانین را بشکنند. بعضی بمب پرتاب کردهاند و در خیابانها جنگیدهاند، بسیاری در زندان یا اردوگاههای کار اجباری بودهاند یا با نامهای قلابی و گذرنامههای جعلی از مرزها گریختهاند. ولی نمیتوان تصور کرد که مثلاً پروفسور لَسکی دل به دریا زده و از اینگونه کارها کرده باشد. بنابراین، انگلستان فاقد آن چیزی بوده است که ممکن است از آن به نام ادبیات اردوگاه کار اجباری یاد کرد.
البته در اینجا هم از دنیای خاص پلیس مخفی و سانسور عقاید و شکنجه و پروندهسازی و محاکمههای نمایشی اطلاع هست و تا اندازهای ناخشنودی وجود دارد، ولی اینها همه تأثیر عاطفی بسیار ناچیز داشتهاند. یکی از نتایج این امر این بوده که در انگلستان تقریباً ادبیاتی ناشی از سرخوردگی و ناامیدی از اتحاد شوروی وجود ندارد. نگرش حاکی از ناخرسندیِ توأم با نادانی، و موضع ستایش نیندیشیده و نسنجیده هست، ولی چیزی در حد میانی آن دو نیست. مثلاً عقاید دربارهی محاکمههای «خرابکاران» در مسکو مختلف بود، اما اختلاف عمدتاً از این مسأله سرچشمه میگرفت که آیا متهمان واقعاً مقصر بودهاند یا نه. کمتر کسی توجه داشت که صرفنظر از گناه یا بیگناهی متهمان، خود آن محاکمهها آنقدر هولناک بودند که به گفت در نمیآید. ناخرسندی انگلیسیها از ظلم و وحشیگری نازیها هم به همین ترتیب دور از واقعیت و مانند شیر آبی بود که بنا به مصلحت سیاسی آن را باز کنند و ببندند. برای فهم چنین چیزها، انسان باید خود را به جای قربانیان تصور کند. اینکه یک انگلیسی بتواند کتابی مانند ظلمت در نیمروز بنویسد همان قدر اتفاقی دور از احتمال است که یک بردهفروش بتواند داستانی مثل کلبهی عمو تام بنویسد.
محور آثار منتشر شدهی کوستلر در واقع محاکمههای مسکو است. موضوع عمدهای که خاطر او را مشغول میکند انحطاط و زوال انقلابها به علت آثار فسادآور قدرت است. ولی ماهیت ویژهی دیکتاتوری استالین او را پس رانده و به موضعی نزدیک محافظهکاری بدبینانه رسانده است. من نمیدانم او مجموعاً چند کتاب نوشته است. کوستلر مردی مجارستانی است که کتابهای سابقش به آلمانی نوشته شده بودند، و پنج کتاب او شهادتنامهی اسپانیایی، گلادیاتورها، ظلمت در نیمروز، تفالههای زمین و از ره رسیدن و بازگشت در انگلستان به چاپ رسیدهاند. موضوع همهی آنها مشابه یکدیگر است، و در همه به استثنای چند صفحهی انگشتشمار، فضایی مانند کابوس حکمفرماست. وقایع سه کتاب از آن پنج کتاب کمابیش یکسره در زندان صورت میگیرد.
در نخستین ماههای جنگ داخلی اسپانیا، کوستلر خبرنگار روزنامهی نیوز کرانیکل در آن کشور بود: و در اوایل ۱۹۳۷ هنگامی که فاشیستها مالاگا را تصرف کردند، به اسارت درآمد و نزدیک بود تیرباران شود. سپس او چند ماه در دژی نظامی زندانی بود و هر شب هنگامی که جمهوریطلبان گروه گروه اعدام میشدند، غرش تفنگها را میشنید و بیشتر اوقات با خطر قریبالوقوع اعدام روبرو بود. این قضیه ماجرایی تصادفی نبود که «امکان داشت برای هر کسی اتفاق بیفتد»، بلکه برخاسته از سبک زندگی کوستلر بود. آدم بیاعتنا به سیاست در آن تاریخ گذرش به اسپانیا نمیافتاد، ناظر محتاط پیش از ورود فاشیستها به مالاگا از آنجا بیرون میرفت، و روزنامهنگار بریتانیایی یا آمریکایی رفتاری ملایمتر میدید. کتاب کوستلر در این باره (شهادتنامهی اسپانیایی)، حاوی بعضی قطعههای برجسته و جالب نظر است، ولی صرفنظر از بریده بریدگی که در نوشتهای مصروف گزارشگری نسبتاً عادی است، کتاب در پارهای جاها به یقین دور از حقیقت است. فضای وحشتانگیز و کابوسوار صحنههای زندان با همان زبردستی ویژهی کوستلر درست ترسیم شده است، اما بقیهی کتاب بیش از حد به رنگ اعتقادهای مکتبی و نرمیناپذیر «جبههی خلق» آن زمان درآمده است. حتی به نظر میرسد که یکی دو قطعه دستکاری شدهاند تا با مقاصد «باشگاه کتاب چپ» بهتر سازگار شوند. در آن زمان، کوستلر هنوز عضو حزب کمونیست بود یا به هر حال دیری نمیگذشت که از حزب درآمده بود و سیاستبازیهای پیچیدهی جنگ داخلی نمیگذاشت که هیچ کمونیستی صادقانه دربارهی مبارزات داخلی حکومت چیزی بنویسد. گناه همهی چپها از ۱۹۳۳ به بعد این بوده که خواستهاند بدون ضدیت با توتالیتاریسم، ضد فاشیست باشند. در ۱۹۳۷ کوستلر این نکته را میدانست، ولی خود را برای گفتن آن آزاد احساس نمیکرد. در کتاب بعدیاش، گلادیاتورها، که یک سال پیش از جنگ منتشر شد و به دلایل مبهم چندان توجهی جلب نکرد، او به بیان آن معنا بسیار نزدیکتر شد، و در واقع آن را بیان کرد، منتها برای این کار نقابی به چهره زد.
گلادیاتورها از بعضی جهات کتاب خرسندکنندهای نیست. موضوع آن، اسپارتاکوس، گلادیاتوری اهل تراکیا ست که در حدود سال ۶۵ قم بردگان را به شورش برانگیخت. مشکل هر کتابی دربارهی چنین موضوعی این است که باید به بوتهی مقایسه با کتاب دیگری به نام سالامبو برود. در عصر ما حتی اگر کسی از استعداد کافی برخوردار بود، امکان نداشت کتابی مانند سالامبو بنویسد. نکتهی بسیار مهم دربارهی سالامبو، و حتی مهمتر از جزئیات فیزیکی وصف شده در آن، لحن بیگذشت و بیرحمانهی کتاب است. فلوبر به این جهت میتوانست خود را در عالم اندیشه در فضای سنگدلی انعطافناپذیر دوران باستان قرار دهد که در نیمهی قرن نوزدهم هنوز آرامشخاطر میسر بود، و شخص مجال داشت که به گذشته سفر کند. در حال حاضر، امروز و آینده به حدی وحشتناک شدهاند که گریز از آنها امکانپذیر نیست، و حتی اگر کسی زحمت پرداختن به تاریخ را بر خود هموار کند، به منظور یافتن معنایی امروزی در آن است. اسپارتاکوس در دست کوستلر به چهرهای رمزی یا تمثیلی تبدیل میشود و شکلی ابتدایی از دیکتاتور پرولتر است. فلوبر توانسته است با بهکارگیری ممتد تخیل آفریننده، چهرهای به راستی ماقبل مسیحی به رزمندگان مزدورش بدهد. اما اسپارتاکوس در کتاب کوستلر همین انسان امروزی با قیافهی مبدل است. این کار البته اشکالی نداشت اگر کوستلر کاملاً آگاه بود که حکایت تمثیلی یا رمزیاش به چه معناست. موضوع محوری و اصلی این است که انقلابها همیشه به خطا میروند. ولی مسأله این است که چرا، و اینجاست که او گیر میکند و به تزلزل میافتد، و این تردید و تزلزل او وارد داستان میشود و شخصیتهای محوری را به چهرههایی معمایی و غیرواقعی مبدل میکند.
بردگان شورشی تا چند سال بیوقفه پیروزند. شمارشان به یکصدهزار تن افزایش مییابد، بخشهای بزرگی از جنوب ایتالیا را به تسخیر درمیآورند، سپاهیان اعزامی برای سرکوب آنان را یکی پس از دیگری شکست میدهند، با دزدان دریایی متحد میشوند که در آن عصر بر دریای مدیترانه سیادت داشتند، و سرانجام کمر به ساختن شهری متعلق به خودشان به نام «شهر آفتاب» میبندند. در این شهر قرار است که انسانها همه آزاد و برابر و، از آن مهمتر، خوشبخت باشند، و از بردگی و گرسنگی و ستم و تازیانه و اعدام اثری نباشد یعنی همان رؤیای جامعهی سرشار از عدل و داد که ظاهراً رخت برنمیبندد و هرگز دست از سر قوهی تخیل بشر در هیچ عصر و زمانهای برنمیدارد، خواه ملکوت ایزدی خوانده شود، خواه جامعهی بیطبقه، و خواه عصر زرینی به تصور درآید که در گذشته وجود داشته و سپس انحطاط پیدا کرده و به امروز رسیده است. به گفتن نیاز ندارد که بردگان در این اقدام شکست میخورند. به محض اینکه جامعهای تشکیل میدهند، زندگیشان مانند هر جامعهی دیگری قرین ظلم و بیداد و رنج و مشقت و هراس میشود. حتی ضرورت پیدا میکند که صلیب که نماد بردگی است، برای کیفر بدکاران احیا و از نو برپا شود. نقطهی عطف هنگامی فرا میرسد که اسپارتاکوس میبیند مجبور است بیست تن از قدیمترین و وفادارترین پیروانش را به صلیب بکشد. «شهر آفتاب» محکوم به نابودی است، بردگان انشعاب میکنند و دسته دسته شکست میخورند، و آخرین گروهشان مرکب از پانزده هزار نفر دستگیر و یکجا مصلوب میشوند.
ضعف عمدهی داستان این است که انگیزههای خود اسپارتاکوس هرگز روشن نمیشوند. حقوقدان رومی، فولویوس، که در نقش وقایعنگار به شورشیان میپیوندد، قضیه را معضل همیشگی هدف و وسیله معرفی میکند. مسأله این است که موفقیتی نخواهید داشت مگر به مکر و خدعه و زور متوسل شوید؛ اما با توسل به آن وسایل، هدف اصلی را از راه راست منحرف میکنید و به فساد میکشانید. اسپارتاکوس نه مردی تشنهی قدرت و نه غرق در عالم احلام تصویر میشود. آنچه او را برمیانگیزد، نیروی ناشناختهای است که خودش هم از آن سر در نمیآورد، و او غالباً دو دل است که آیا بهتر نیست که کل ماجرا را رها کند و تا فرصت هست به اسکندریه بگریزد؟
به هر حال، آنچه حکومت بردگان را متلاشی میکند، بیش از آنکه پیکار بر سر قدرت باشد، خوشباشی و لذتجویی است. بردگان از آزادی ناخشنودند زیرا هنوز باید کار کنند، و ضربهی نهایی هنگامی وارد میآید که بردگان ناآرام و فتنهجو و کمتر متمدن اهل گُل و آلمان امروزی همچنان حتی پس از استقرار حکومت، به شیوهی راهزنان رفتار میکنند. ما طبعاً از شورشهای بردگان در روزگار باستان اطلاع زیادی نداریم و شرحی که آمد ممکن است درست باشد؛ ولی کوستلر که علت نابودی «شهر آفتاب» را غارت و چپاول و تجاوزات جنسی فردی از اهل گُل به نام کریکسوس میشناساند، به نظر میرسد بین تمثیل و تاریخ مردد مانده است. اگر اسپارتاکوس سرنمونهی انقلابگران امروزی است و آشکارا قصد این بوده که چنین باشد میبایست به کجراهه رفته باشد، زیرا تلفیق قدرت با راستی و درستی امکانپذیر نیست. اما به صورتی که هست، اسپارتاکوس شخصیتی نه فعال که منفعل است و سرگذشتش متقاعدکننده نیست. داستان، داستان موفقی نیست، زیرا مشکل محوری انقلابها نادیده گرفته شده یا دستکم حل نشده باقی است.
از رویارویی با این مشکل در کتاب بعدی و شاهکار کوستلر، ظلمت در نیمروز، به طرزی ظریفتر اجتناب شده است. اما در اینجا داستان ضایع نشده است، زیرا با افراد سروکار دارد و موضوع مورد علاقه در آن دارای کیفیت روانشناختی است. داستان برمیگردد به واقعهای دستچین شده از سابقهای که کمتر شکی دربارهی آن رواست. ظلمت در نیمروز شرح زندانی شدن و مرگ کهنه بلشویکی به نام روباشف است که نخست منکر جرائمی میشود که به خوبی میداند مرتکب نشده، ولی سرانجام به آنها اقرار میکند. داستان با بلوغ فکری و فقدان حوادث ناگهانی و خودداری از محکومیت و تقبیح بازگو میشود، و این حاکی از مزیتی است که به نویسندهی اروپایی (غیرانگلیسی) تعلق میگیرد وقتی او درصدد پرداختن به چنین موضوعی باشد. کتاب به منزلت والای تراژدی میرسد، حال آنکه نویسندهای انگلیسی یا آمریکایی حداکثر میتوانست یک ردیّه سیاسی از آن بسازد. کوستلر موضوع و مواد داستان را هضم و جذب کرده است و به این جهت توانسته اثری هنری بیافریند. در عین حال، نحوهی برخورد او با موضوع دارای برخی نتایج سیاسی است که گرچه در این مورد اهمیت ندارد، اما احتمالاً به آثار بعدی لطمه میزند.
سراسر کتاب بر محور این پرسش دور میزند که: چرا روباشف اقرار کرد؟ او مقصر نیست البته مقصر در مورد هیچ جرمی نیست به استثنای این جرم اصلی که رژیم استالین را دوست ندارد. خیانتهایی که به او نسبت داده میشود همه موهوم است. او حتی شکنجه نشده است، یا لااقل زیر شکنجههای شدید نبوده است. تنهایی در سلول انفرادی و دندان درد و بیسیگاری و نورهای قوی در چشمان و بازجوییهای مداوم او را فرسوده است، ولی اینها همه به خودی خود برای اینکه یک انقلابی آبدیده را از پای درآورند کافی نیستند. نازیها پیشتر بلاهای بدتر به سرش آورده بودند بیآنکه بتوانند روح او را بشکنند. سه توضیح ممکن است برای اقرارهای گرفته شده در محاکمههای دولتی شوروی وجود داشته باشد:
۱٫ متهمان به واقع مقصر بودند.
۲٫ متهمان شکنجه شدند و شاید آنان را با تهدید خویشاوندان و دوستانشان ترساندند.
۳٫ متهمان تحت تأثیر ناامیدی و ورشکستگی فکری و عادت وفاداری به حزب اقرار کردند.
از نظر کوستلر در ظلمت در نیمروز، شق اول مردود است، و گرچه اینجا جای بحث دربارهی تصفیههای شوروی نیست، باید اضافه کنم که براساس همان اندک دلایل موثقی که در دست داریم، محاکمات بلشویکها پروندهسازی و ساختگی بوده است. اگر فرض بر این باشد که متهمان به راستی مقصر نبودند یا به هرحال، در مورد اتهامات خاصی که اقرار از آنان گرفته شد تقصیر نداشتند در آن صورت آنچه عقل سلیم به آن حکم میکند شق ۲ است. اما کوستلر طرفدار شق ۳ است که مورد قبول تروتسکیستی به نام سووارین در جزوهای زیر عنوان کابوس در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نیز هست.
روباشف سرانجام اقرار میکند، زیرا هیچ دلیلی در ذهن خود نمیبیند که اقرار نکند. عدالت و حقیقت عینی مدتهاست که نزد او معنایشان را از دست دادهاند. از دهها سال پیش او صرفاً مخلوق حزب بوده است، و آنچه اکنون حزب از او میخواهد، اقرار به جرائم موهوم است. با اینهمه، سرانجام میبایست او را بترسانند و تهدید کنند و نیرویش را به تحلیل ببرند تا خودش نیز از تصمیم به اقرار، احساس غرور کند. روباشف نسبت به افسر تزاری بیچارهای که در سلول مجاور زندانی است و با تقه زدن به دیوار با او حرف میزند، احساس برتری میکند. افسر تزاری وقتی میفهمد که روباشف قصد تسلیم دارد، سخت یکه میخورد. از زاویهی دید او به عنوان یک «بورژوا»، همه کس، حتی یک بلشویک، باید تا لحظهی آخر ایستادگی کند. میگوید شرافت به معنای این است که به آنچه معتقدید درست و به حق است عمل کنید. روباشف با تقه زدن پاسخ میدهد: «شرافت باید بدون وسواس و آب و تاب به درد بخورد.» او نیز مانند بوخارین آنچه در برابر خود میبیند «یکپارچه ظلمت و سیاهی» است. دیگر چه چیزی باقی است، چه اصولی، چه موازینی، چه وفاداری، چه مفهومی از خوب و بد که او به خاطر آن در برابر حزب بایستد و زیر زجر و آزار تاب بیاورد؟ روباشف فقط بیکس و تنها نیست، از درون پوک شده است. او خود دست به جنایاتی زده بدتر از آنچه اکنون به او نسبت میدهند. به عنوان نمونه، هنگامی که فرستادهی مخفی حزب به آلمان نازی بود، کمونیستهایی را که از دستور سرپیچی میکردند به گشتاپو لو میداد. روباشف فرزند یکی از زمینداران پیش از انقلاب بوده است، و شگفت اینکه اگر هنوز نیرویی درونی در او باقی است، از خاطرات آن دوران در روزگار کودکی سرچشمه میگیرد. در لحظههایی پیش از آنکه از پشت به گردنش گلولهای شلیک کنند، آخرین چیزی که به یاد میآورد برگهای درختان صنوبر در املاک پدر است.
روباشف از بازماندگان نسل قدیم بلشویکهایی است که اغلب در نتیجهی تصفیههای (استالین) نابود شدند. او به اهمیت هنر و ادبیات و جهان بیرون از روسیه آگاهی دارد. در قطب مخالف او، گلتکین، افسر جوان GPU و نمونهی «عضو مورد اعتماد حزب» است که از روباشف بازجویی میکند و مانند دستگاه پخش صوت به کلی بدون وجدان اخلاقی و فاقد کنجکاوی است. روباشف برخلاف او، زندگی فکری را از انقلاب آغاز نکرده است. ذهنش پیش از آنکه حزب آن را قبضه کند، خالی نبوده است. ریشهی برتری روباشف به بازجو مآلاً به خاستگاه بورژوایی او میرسد.
گمان نمیکنم بتوان گفت که ظلمت در نیمروز صرفاً داستانی مربوط به ماجراهای شخصیتی خیالی است. روشن است که با کتابی سیاسی بر اساس تاریخ و حاوی تفسیری از رویدادهای محل مناقشه سروکار داریم. نام روباشف ممکن بود تروتسکی یا بوخارین یا راکُفسکی یا شخصیت نسبتاً متمدن و فرهیختهی دیگری از میان کهنه بلشویکها باشد. اگر کسی بخواهد چیزی دربارهی محاکمههای مسکو بنویسد، باید به این سؤال پاسخ دهد که: «چرا متهمان اقرار کردند؟» پاسخی که هر کس به این پرسش بدهد، مآلاً وابسته به تصمیمی سیاسی است. کوستلر پاسخ میدهد: «زیرا انقلاب این افراد را فاسد کرده بود»، و با این پاسخ به این موضع نزدیک میشود که انقلابها ذاتاً بدند. اگر کسی فرض بگیرد که متهمان در محاکمههای مسکو به وسیلهی نوعی ارعاب وادار به اقرار شدند، در آن صورت چیزی بیش از این نمیگوید که گروه خاصی از رهبران انقلاب به بیراه رفتند، و موقعیت باید نکوهش شود، نه افراد. اما نتیجهای که از کتاب کوستلر برمیآید این است که روباشف هم اگر قدرت داشت بهتر از گلتکین نبود، یا، به عبارت دیگر، بهتر بود ولی فقط به این دلیل که نظرگاهش هنوز از بعضی جهات به پیش از انقلاب برمیگشت. کوستلر ظاهراً میخواهد بگوید که انقلاب جریانی فسادآور است. واقعاً پا به عرصهی انقلاب بگذارید، و ناگزیر یا مانند روباشف خواهید شد یا مانند گلتکین. مسأله فقط این نیست که «قدرت فاسد میکند»، راههای رسیدن به قدرت هم فاسد میکنند. بنابراین، هر کوششی به منظور جان تازه دمیدن در کالبد جامعه با توسل به وسایل خشن و قهرآمیز، سرانجام به زیرزمینهای OGPU منتهی میشود: لنین به استالین میرسد و، اگر زنده مانده بود، شبیه استالین میشد.
البته کوستلر به صراحت چنین نمیگوید، و شاید خود کاملاً از چنین فکری آگاه نباشد. او دربارهی ظلمت مینویسد، ولی تاریکی و ظلمتی که میبایست روشنایی نیمروز باشد. گاهی او احساس میکند که آنچه واقع شد ممکن بود غیر از این از کار دربیاید. این پندار که فلان کس «خیانت کرد»، و اوضاع به علت خبث و بدی افراد رو به خرابی گذاشت، همیشه در اندیشهی جناح چپ وجود دارد. بعدها در از ره رسیدن و بازگشت کوستلر به مراتب بیشتر به مخالفت با انقلاب گرایش پیدا کرد؛ اما بین این دو کتاب، کتابی دیگر، تفالههای زمین، میآید که آشکارا زندگینامهی خودنوشت اوست و با مسائل مطرح شده در ظلمت در نیمروز فقط ارتباطی غیرمستقیم دارد.
کوستلر در نتیجهی شیوهای که در زندگی پیش گرفته بود، در آغاز جنگ جهانی دوم در فرانسه گرفتار شد، و حکومت دالادیه او را به عنوان بیگانهای ضد فاشیست فوراً دستگیر و زندانی کرد. نخستین نُه ماه جنگ را او در اردوگاه اسیران گذراند و سپس در ایام سقوط فرانسه به انگلستان گریخت، و باز در آنجا به عنوان بیگانهای از اتباع دشمن به زندان رفت، ولی این بار به زودی آزاد شد.
تفالههای زمین گزارشی ارزشمند است، و با چند نوشتهی پراکنده که در آن روزگار شکست و از هم پاشیدگی صادقانه اینجا و آنجا روی کاغذ آمده بودند، گواه عمق سقوط و تباهی اخلاقی دموکراسی بورژوایی است. امروز که فرانسه تازه آزاد شده است و تعقیب و آزار و بگیر و ببند همدستان آلمان به شدت جریان دارد، احتمالاً فراموش میکنیم که ناظران مختلف حاضر در فرانسه در ۱۹۴۰ گزارش دادهاند که در حدود ۴۰ درصد مردم فرانسه یا فعالانه طرفدار آلمان یا یکسره بیتفاوت بودند. کتابهای حقیقتگو دربارهی جنگ هرگز در نظر غیررزمندگان پذیرفتنی نیستند، و به کتاب کوستلر هم اقبالی نشد. هیچ کس از آن معرکه آبرومند بیرون نیامد خواه سیاستمداران بورژوا که تصورشان از نبرد با فاشیسم زندانی کردن هر چپگرایی بود که به دستشان میافتاد، خواه کمونیستهای فرانسوی که عملاً طرفدار نازیها بودند و در خرابکاری در تلاشهای جنگی فرانسه از هیچ کوششی فروگذار نکردند، و خواه مردم عادی که تمایلشان به پیروی از شارلاتانهایی مانند دوریو و تبعیت از رهبران برخوردار از حس مسؤولیت یکسان بود. کوستلر از بعضی گفت وشنیدهای شگفتانگیز با برخی از همبندهایش در اردوگاه اسیران گزارش میدهد، و میافزاید که تا آن زمان مانند اکثر سوسیالیستها و کمونیستهای طبقهی متوسط فقط با اقلیت تحصیلکردهی پرولتاریا سروکار پیدا کرده بود، نه با پرولترهای واقعی، و به این نتیجهی بدبینانه میرسد که: «بدون آموزش و پرورش تودهها، هیچ پیشرفت اجتماعی؛ و بدون پیشرفت اجتماعی، هیچ گونه آموزش و پرورش تودهها ممکن نیست.» او در این کتاب آرمانسازی از مردم کوچه و بازار را کنار میگذارد. استالینیسم را رها کرده است، ولی تروتسکیست هم نیست. حلقهی رابط بین این کتاب و از ره رسیدن و بازگشت همین جاست که در آن، آنچه معمولاً دیدگاه انقلابی خوانده میشود شاید برای همیشه ترک شده است.
از ره رسیدن و بازگشت کتاب رضایتبخشی نیست. ادعای رمان بودن آن را نمیتوان پذیرفت. کتاب در واقع تراکتی سیاسی است که میخواهد نشان دهد که کار مرامهای انقلابی، آراستن روان رنجوری به جامهی عقل و منطق است. در آغاز و پایان آن عملی مشابه صورت میگیرد که پریدن به کشوری بیگانه و نوعی قرینهسازی مصنوعی است. یک کمونیست سابق جوان از مجارستان میگریزد و در ساحل پرتغال به امید درآمدن به خدمت بریتانیا که در آن زمان تنها قدرت در حال جنگ با آلمان است، به زمین میپرد. شور و حرارتش قدری فرو مینشیند هنگامی که کنسولگری بریتانیا توجهی به او نشان نمیدهد و چند ماه تقریباً او را نادیده میگیرد. در این مدت، پول او تمام میشود در حالی که پناهجویان زرنگتر به آمریکا میگریزند، و وسوسههای مختلف یکی پس از دیگری گریبانش را میگیرند: وسوسه دنیا به هیأت یکی از مبلغان نازی، وسوسهی تن به صورت دختری فرانسوی، و بالاخره پس از بحرانی عصبی، وسوسهی شیطان به شکل یک روانکاو. روانکاو سرانجام از زبان او بیرون میکشد که شور انقلابیاش نه برخاسته از اعتقاد واقعی به جبر تاریخ، بلکه مبتنی بر عقدهی گنهکاری و ناشی از آن است که میخواسته در اوایل کودکی برادر شیرخوارش را کور کند. هنگامی که عاقبت امکانی برای پیوستن به نیروهای ضد آلمان هیتلری [متفقین] فراهم میشود، او دیگر هیچ دلیلی برای این کار نمیبیند، و درست در لحظهای که عازم آمریکاست، سائقههای غیرعقلانی باز بر او چیره میشوند، و عملاً او را از ترک مبارزه باز میدارند. کتاب در جایی به پایان میرسد که او در حال فرود با چتر نجات روی سرزمین تاریک میهنش است و میخواهد در آنجا به عنوان مأمور مخفی بریتانیا وارد کار شود.
از ره رسیدن و بازگشت در واقع بیانیهای سیاسی است، اما دارای کفایت لازم نیست. البته درست است که در بسیاری موارد و شاید در همهی موارد فعالیت سیاسی از عدم توانایی شخصی برای سازگاری با محیط نتیجه میشود. آنان که با جامعه به ستیز برمیخیزند عموماً کسانی هستند که دلیلی برای بیزاری از آن دارند. برای افراد سالم و نرمال نه خشونت و قانونشکنی کششی دارد، نه جنگ. مبلّغ جوان نازی در از ره رسیدن و بازگشت حرف جالبی میزند و میگوید عیب نهضت چپ را از زنان بیریختی که به آن میپیوندند میتوان فهمید. ولی این حرف به هر حال ادعای سوسیالیستها را از ارزش و اعتبار نمیاندازد. هر عملی، صرفنظر از انگیزههای آن، نتایجی به بار میآورد. انگیزه نهایی مارکس ممکن بود رشک و بغض و کینهورزی باشد، ولی این ثابت نمیکند که نتایجی که او گرفته است نادرست باشند. کوستلر وضعیت را به گونهای ترتیب میدهد که ثابت کند پتر، قهرمان داستان، تصمیم نهایی را براساس غریزهی خودداری از شانه خالی کردن از عمل و عدم اجتناب از خطر میگیرد، ولی با این کار مردی را تصویر میکند که ناگهان از هوش و عقل محروم شده است. قهرمان داستان با پیشینه و سرگذشتی که داشته، میبایست ببیند که بعضی کارها، صرفنظر از «خوبی» یا «بدی» دلایل دست زدن به آنها، به هر حال باید انجام گیرند. تاریخ باید در جهتی معین سیر کند، حتی اگر افراد رنجور آن را به پیش برانند. در از ره رسیدن و بازگشت، بتهای پتر یکی پس از دیگری سرنگون میشوند. انقلاب روسیه منحط و تباه شده است، بریتانیا که نماد آن همان کنسول سالخورده با انگشتان مبتلا به نقرس است در وضعی بهتر از روسیه نیست، پرولتاریای بینالمللی برخوردار از آگاهی طبقاتی از مقولهی اسطورههاست. ولی از آنجا که هم کوستلر و هم قهرمان داستان از جنگ «پشتیبانی» میکنند، نتیجه باید این باشد که رهایی از شر هیتلر نوعی زبالهروبی ضروری است که به زحمتش میارزد و انگیزه در آن مهم نیست.
کسی که بخواهد تصمیم سیاسی عقلانیای بگیرد، باید تصویری از آینده داشته باشد. در حال حاضر، کوستلر به ظاهر چنین تصویری ندارد، یا بهتر است گفت دو تصویر در نظر دارد که یکدیگر را حذف میکنند. اعتقاد نهایی او به «بهشت روی زمین» یا «شهر آفتاب» است که، چنانکه دیدیم، تأسیس آن، آرزوی گلادیاتورها بود و صدها سال است که در مخیلهی سوسیالیستها و آنارشیستها و مرتدان دینی جاخوش کرده است. اما عقل کوستلر به او میگوید که «بهشت روی زمین» روز به روز بیشتر به دوردست میرود و آنچه در پیش داریم خونریزی و استبداد و محرومیت است. او اخیراً در وصف خود گفت «من بدبین کوتاه مدتم». هرگونه واقعهی هولناک در افق دیده میشود، ولی همه چیز بالاخره درست خواهد شد. این نگرش که اکنون در میان مردمان متفکر احتمالاً رو به گسترش گذارده، از این معضل بزرگ پس از ترک ایمان تعصبآمیز دینی نتیجه میشود که از طرفی باید پذیرفت که زندگی در این دنیا ذاتاً توأم با بدبختی است، و از طرف دیگر، باید دانست که قابل تحمل کردن زندگی مشکلی بزرگتر از آن است که تا همین اواخر به نظر میرسید. از حدود ۱۹۳۰ تاکنون، دنیا هیچ دلیلی برای خوشبینی به ما نداده است. هیچ چیزی به چشم نمیخورد به جز کوهی از دروغ و کینه و سنگدلی و نادانی، و فراتر از دردسرهای امروزی ما مشکلاتی حتی به مراتب بزرگتر در افق دیده میشوند که اروپاییان تازه کم کم به آن آگاهی پیدا میکنند. کاملاً امکان دارد که مشکلات عمدهی بشر هرگز حل نشوند. از طرف دیگر، چنین چیزی قابل تصور نیست! کیست که به دنیای امروز نگاه کند و این جرأت را داشته باشد که به خود بگوید: «همیشه همین طور خواهد بود؛ حتی یک میلیون سال دیگر هم وضع بهتر از این نخواهد شد»؟ پس به این اعتقاد شبه عرفانی میرسید که فعلاً درمان و چارهای نیست و عمل سیاسی یکسره بیهوده است، اما جایی در زمان و مکان بالاخره زندگی بشر از این منجلاب بدبختی و ادبار بیرون خواهد آمد.
تنها راه خروج از بنبست، راه مؤمنان دینی است که این دنیا را صرفاً مرحلهی آمادگی برای آخرت میدانند. متأسفانه امروز کمتر کسی به زندگی پس از مرگ ایمان دارد، و شمار اینگونه کسان احتمالاً رو به کاهش است. مذاهب مسیحی اگر اساسشان از نظر اقتصادی نابود شود، با تکیه بر ارزندگی و شایستگی خودشان احتمالاً بقایی نخواهند داشت.
مشکل واقعی این است که در عین پذیرفتن اینکه مرگ نقطهی پایانی است، چگونه میتوان ایمان دینی را بازگرداند. انسانها تنها هنگامی میتوانند خوش باشند که فرض نکنند که هدف زندگی، خوشی است. اما بسیار نامحتمل است که کوستلر حاضر به پذیرفتن این فکر باشد. در نوشتههای او رگهای بارز از لذتجویی دیده میشود، و شکست او در یافتن موضع سیاسی دیگری پس از گسست از استالینیسم، از همین سرچشمه میگیرد.
انقلاب روسیه رویداد محوری در زندگی کوستلر بود و با امیدها و آرزوهای دور و دراز آغاز شد. امروز ما فراموش میکنیم، ولی یک ربع قرن پیش، با اطمینان انتظار میرفت که انقلاب روسیه به مدینهی فاضله منتهی شود. روشن است که این اتفاق نیفتاد. کوستلر تیزبینتر از آن است که چنین چیزی را نبیند، و دقیقتر از آنکه هدف اصلی را از یاد ببرد. از این گذشته، او میتواند از دیدگاه اروپایی و غیرانگلیسی خود، حقیقت چیزهایی مانند تصفیهها و کوچاندن تودههای بزرگ انسانها را ببیند؛ او مثل برنارد شا یا پروفسور لَسکی نیست که شیپور را از سر گشادش بزند. بنابراین، او نتیجه میگیرد که: این است آنچه انقلابها به آن منتهی میشوند. تنها راه این است که «بدبین کوتاه مدت باشیم»، یعنی از سیاست دوری کنیم و جزیرهای بسازیم که خودمان و دوستانمان در آن عقلمان را از دست ندهیم و امیدوار بمانیم که صد سال دیگر اوضاع بهتر خواهد شد. اساس این فکر، لذتجویی کوستلر است که «بهشت روی زمین» را در نظر او دلپذیر جلوه میدهد. ولی خواه دلپذیر و خواه نادلپذیر، چنین چیزی امکانپذیر نیست. شاید قدری رنج و درد از زندگی بشر نازدودنی است، شاید انتخابی که آدمی همیشه با آن روبروست گزینش بین چند شقی است که همه بدند، و شاید حتی هدف سوسیالیسم نه رساندن دنیا به حد کمال، بلکه بهتر کردن آن است. خودداری کوستلر از پذیرفتن این امر ذهن او را موقتاً به بنبست کشانده و سبب شده است که از ره رسیدن و بازگشت در مقایسه با کتابهای قبلی او، سطحی به نظر برسد.
منبع مقالخ : مجله فرهنگی و هنری بخارا
منبع:سایت تصور
آرتور کوستلر (۸۳ ۱۹۰۵) نویسندهای متولد بوداپست بود که در دههی ۱۹۳۰ به حزب کمونیست آلمان پیوست. سپس به عنوان خبرنگار یکی از روزنامههای چپ انگلیسی برای گزارش جنگ داخلی اسپانیا به آن کشور رفت. در آنجا فالانژیستها او را دستگیر و به اعدام محکوم کردند. کوستلر از زندان نجات یافت، و در همان دهه با مشاهدهی محاکمههای مسکو و تصفیههای هولناک استالین از کمونیسم برگشت. موضوع پرتأثیرترین کتاب او ظلمت در نیمروز که در این مقاله دربارهی آن نیز بحث شده و از مدارک ارزندهی تاریخ روشنفکری قرن بیستم اروپاست، همان محاکمههاست. این کتاب همچنین موضوع مناظره یا مجادلهای معروف در ایران در اوایل ۱۳۶۰ میان نجف دریابندری از یک سو و عباس میلانی و منوچهر صفا از سوی دیگر در نشریهی نقد آگاه بود.
یکی از واقعیتهای چشمگیر دربارهی ادبیات انگلیسی در قرن کنونی (بیستم) سیطرهی نویسندگان غیرانگلیسی مانند کنراد و هنری جیمز و برنارد شا و جیمز جویس و ییتز و پاوند و الیوت در آن عرصه است. با این حال، اگر میخواستید بنا را بر غرور ملی بگذارید و شاخههای مختلف ادبیات را بررسی میکردید، میدیدید که انگلستان وضع نسبتاً خوبی داشته است البته تا هنگامی که میرسیدید به آنچه میتوان نام آن را نوشتههای سیاسی یا جدلنامهنویسی گذارد. مقصود من، آن قسم نوشتههایی است که از مبارزات سیاسی در اروپا از زمان ظهور فاشیسم پدید آمده است. آثار مختلفی، از زندگینامههای خودنوشت، «رپرتاژ»، رسالههای جامعهشناسی و جدلنامهنویسی محض، همه زیر این عنوان جای میگیرند، همه یک منشأ و ریشه دارند، و در همه عمدتاً یک فضای عاطفی دیده میشود.
بعضی از چهرههای برجسته در این مکتب نویسندگی، کسانیاند مانند: سیلونه، مالرو، سالوِهمینی، بورکناو و خود کوستلر. برخی از آنان داستاننویساند، بعضی نیستند، ولی همه از این حیث همانندند که سعی در نوشتن تاریخ معاصر دارند، منتها تاریخ غیررسمی، از آن سنخ که در کتابهای درسی نادیده گرفته میشود و روزنامهها دربارهی آن دروغ مینویسند. شباهت دیگرشان از این نظر است که همگی از مردم کشورهای اروپایی غیر از انگلستاناند. ممکن است اغراق باشد ولی مسلماً اغراق بزرگی نیست اگر بگوییم که هر وقت کتابی دربارهی توتالیتاریسم در این کشور به چاپ برسد که هنوز شش ماه پس از انتشار ارزش خواندن داشته باشد، کتابی است که از یک زبان خارجی ترجمه شده است. نویسندگان انگلیسی در ده، دوازده سال گذشته انبوه عظیمی از نوشتههای سیاسی بیرون دادهاند، ولی تقریباً هیچ چیزی دارای ارزش هنری یا ارزش تاریخی به وجود نیاوردهاند. به عنوان نمونه، «باشگاه کتاب چاپ» از ۱۹۳۶ مرتب مشغول کار بوده است. اما حتی عنوان چند مجلد از کتابهای منتخب آن را شما به یاد دارید؟ هر چه دربارهی آلمان نازی، روسیه شوروی، اسپانیا، حبشه، اتریش، چکسلواکی و موضوعات مشابه در انگلستان به وجود آمده، کتابهایی است حاوی رپرتاژهای ظاهرفریب و جزوهها یا جدلنامههایی پر از دروغ و حقهبازی که نویسندگانشان مطالب تبلیغاتی را صاف فرو بردهاند و بعد هضم نشده بالا آوردهاند، و کمتر کتاب راهنما یا کتاب درسی شایستهی اعتمادی در آن میان پیدا میشود. هیچ چیزی مثلاً شبیه فونتاراما یا ظلمت در نیمروز نبوده است، زیرا تقریباً هیچ نویسندهی انگلیسی نیست که توتالیتاریسم را از درون دیده باشد.
در اروپا (غیر از انگلستان) در دههی گذشته یا بیشتر، بلاهایی بر سر طبقهی متوسط آمده است که در انگلستان حتی به سر طبقهی کارگر نمیآید. اغلب نویسندگان اروپایی که نام بردم و دهها تن مانند آنان برای اینکه بتوانند اساساً وارد سیاست شوند، مجبور بودهاند قوانین را بشکنند. بعضی بمب پرتاب کردهاند و در خیابانها جنگیدهاند، بسیاری در زندان یا اردوگاههای کار اجباری بودهاند یا با نامهای قلابی و گذرنامههای جعلی از مرزها گریختهاند. ولی نمیتوان تصور کرد که مثلاً پروفسور لَسکی دل به دریا زده و از اینگونه کارها کرده باشد. بنابراین، انگلستان فاقد آن چیزی بوده است که ممکن است از آن به نام ادبیات اردوگاه کار اجباری یاد کرد.
البته در اینجا هم از دنیای خاص پلیس مخفی و سانسور عقاید و شکنجه و پروندهسازی و محاکمههای نمایشی اطلاع هست و تا اندازهای ناخشنودی وجود دارد، ولی اینها همه تأثیر عاطفی بسیار ناچیز داشتهاند. یکی از نتایج این امر این بوده که در انگلستان تقریباً ادبیاتی ناشی از سرخوردگی و ناامیدی از اتحاد شوروی وجود ندارد. نگرش حاکی از ناخرسندیِ توأم با نادانی، و موضع ستایش نیندیشیده و نسنجیده هست، ولی چیزی در حد میانی آن دو نیست. مثلاً عقاید دربارهی محاکمههای «خرابکاران» در مسکو مختلف بود، اما اختلاف عمدتاً از این مسأله سرچشمه میگرفت که آیا متهمان واقعاً مقصر بودهاند یا نه. کمتر کسی توجه داشت که صرفنظر از گناه یا بیگناهی متهمان، خود آن محاکمهها آنقدر هولناک بودند که به گفت در نمیآید. ناخرسندی انگلیسیها از ظلم و وحشیگری نازیها هم به همین ترتیب دور از واقعیت و مانند شیر آبی بود که بنا به مصلحت سیاسی آن را باز کنند و ببندند. برای فهم چنین چیزها، انسان باید خود را به جای قربانیان تصور کند. اینکه یک انگلیسی بتواند کتابی مانند ظلمت در نیمروز بنویسد همان قدر اتفاقی دور از احتمال است که یک بردهفروش بتواند داستانی مثل کلبهی عمو تام بنویسد.
محور آثار منتشر شدهی کوستلر در واقع محاکمههای مسکو است. موضوع عمدهای که خاطر او را مشغول میکند انحطاط و زوال انقلابها به علت آثار فسادآور قدرت است. ولی ماهیت ویژهی دیکتاتوری استالین او را پس رانده و به موضعی نزدیک محافظهکاری بدبینانه رسانده است. من نمیدانم او مجموعاً چند کتاب نوشته است. کوستلر مردی مجارستانی است که کتابهای سابقش به آلمانی نوشته شده بودند، و پنج کتاب او شهادتنامهی اسپانیایی، گلادیاتورها، ظلمت در نیمروز، تفالههای زمین و از ره رسیدن و بازگشت در انگلستان به چاپ رسیدهاند. موضوع همهی آنها مشابه یکدیگر است، و در همه به استثنای چند صفحهی انگشتشمار، فضایی مانند کابوس حکمفرماست. وقایع سه کتاب از آن پنج کتاب کمابیش یکسره در زندان صورت میگیرد.
در نخستین ماههای جنگ داخلی اسپانیا، کوستلر خبرنگار روزنامهی نیوز کرانیکل در آن کشور بود: و در اوایل ۱۹۳۷ هنگامی که فاشیستها مالاگا را تصرف کردند، به اسارت درآمد و نزدیک بود تیرباران شود. سپس او چند ماه در دژی نظامی زندانی بود و هر شب هنگامی که جمهوریطلبان گروه گروه اعدام میشدند، غرش تفنگها را میشنید و بیشتر اوقات با خطر قریبالوقوع اعدام روبرو بود. این قضیه ماجرایی تصادفی نبود که «امکان داشت برای هر کسی اتفاق بیفتد»، بلکه برخاسته از سبک زندگی کوستلر بود. آدم بیاعتنا به سیاست در آن تاریخ گذرش به اسپانیا نمیافتاد، ناظر محتاط پیش از ورود فاشیستها به مالاگا از آنجا بیرون میرفت، و روزنامهنگار بریتانیایی یا آمریکایی رفتاری ملایمتر میدید. کتاب کوستلر در این باره (شهادتنامهی اسپانیایی)، حاوی بعضی قطعههای برجسته و جالب نظر است، ولی صرفنظر از بریده بریدگی که در نوشتهای مصروف گزارشگری نسبتاً عادی است، کتاب در پارهای جاها به یقین دور از حقیقت است. فضای وحشتانگیز و کابوسوار صحنههای زندان با همان زبردستی ویژهی کوستلر درست ترسیم شده است، اما بقیهی کتاب بیش از حد به رنگ اعتقادهای مکتبی و نرمیناپذیر «جبههی خلق» آن زمان درآمده است. حتی به نظر میرسد که یکی دو قطعه دستکاری شدهاند تا با مقاصد «باشگاه کتاب چپ» بهتر سازگار شوند. در آن زمان، کوستلر هنوز عضو حزب کمونیست بود یا به هر حال دیری نمیگذشت که از حزب درآمده بود و سیاستبازیهای پیچیدهی جنگ داخلی نمیگذاشت که هیچ کمونیستی صادقانه دربارهی مبارزات داخلی حکومت چیزی بنویسد. گناه همهی چپها از ۱۹۳۳ به بعد این بوده که خواستهاند بدون ضدیت با توتالیتاریسم، ضد فاشیست باشند. در ۱۹۳۷ کوستلر این نکته را میدانست، ولی خود را برای گفتن آن آزاد احساس نمیکرد. در کتاب بعدیاش، گلادیاتورها، که یک سال پیش از جنگ منتشر شد و به دلایل مبهم چندان توجهی جلب نکرد، او به بیان آن معنا بسیار نزدیکتر شد، و در واقع آن را بیان کرد، منتها برای این کار نقابی به چهره زد.
گلادیاتورها از بعضی جهات کتاب خرسندکنندهای نیست. موضوع آن، اسپارتاکوس، گلادیاتوری اهل تراکیا ست که در حدود سال ۶۵ قم بردگان را به شورش برانگیخت. مشکل هر کتابی دربارهی چنین موضوعی این است که باید به بوتهی مقایسه با کتاب دیگری به نام سالامبو برود. در عصر ما حتی اگر کسی از استعداد کافی برخوردار بود، امکان نداشت کتابی مانند سالامبو بنویسد. نکتهی بسیار مهم دربارهی سالامبو، و حتی مهمتر از جزئیات فیزیکی وصف شده در آن، لحن بیگذشت و بیرحمانهی کتاب است. فلوبر به این جهت میتوانست خود را در عالم اندیشه در فضای سنگدلی انعطافناپذیر دوران باستان قرار دهد که در نیمهی قرن نوزدهم هنوز آرامشخاطر میسر بود، و شخص مجال داشت که به گذشته سفر کند. در حال حاضر، امروز و آینده به حدی وحشتناک شدهاند که گریز از آنها امکانپذیر نیست، و حتی اگر کسی زحمت پرداختن به تاریخ را بر خود هموار کند، به منظور یافتن معنایی امروزی در آن است. اسپارتاکوس در دست کوستلر به چهرهای رمزی یا تمثیلی تبدیل میشود و شکلی ابتدایی از دیکتاتور پرولتر است. فلوبر توانسته است با بهکارگیری ممتد تخیل آفریننده، چهرهای به راستی ماقبل مسیحی به رزمندگان مزدورش بدهد. اما اسپارتاکوس در کتاب کوستلر همین انسان امروزی با قیافهی مبدل است. این کار البته اشکالی نداشت اگر کوستلر کاملاً آگاه بود که حکایت تمثیلی یا رمزیاش به چه معناست. موضوع محوری و اصلی این است که انقلابها همیشه به خطا میروند. ولی مسأله این است که چرا، و اینجاست که او گیر میکند و به تزلزل میافتد، و این تردید و تزلزل او وارد داستان میشود و شخصیتهای محوری را به چهرههایی معمایی و غیرواقعی مبدل میکند.
بردگان شورشی تا چند سال بیوقفه پیروزند. شمارشان به یکصدهزار تن افزایش مییابد، بخشهای بزرگی از جنوب ایتالیا را به تسخیر درمیآورند، سپاهیان اعزامی برای سرکوب آنان را یکی پس از دیگری شکست میدهند، با دزدان دریایی متحد میشوند که در آن عصر بر دریای مدیترانه سیادت داشتند، و سرانجام کمر به ساختن شهری متعلق به خودشان به نام «شهر آفتاب» میبندند. در این شهر قرار است که انسانها همه آزاد و برابر و، از آن مهمتر، خوشبخت باشند، و از بردگی و گرسنگی و ستم و تازیانه و اعدام اثری نباشد یعنی همان رؤیای جامعهی سرشار از عدل و داد که ظاهراً رخت برنمیبندد و هرگز دست از سر قوهی تخیل بشر در هیچ عصر و زمانهای برنمیدارد، خواه ملکوت ایزدی خوانده شود، خواه جامعهی بیطبقه، و خواه عصر زرینی به تصور درآید که در گذشته وجود داشته و سپس انحطاط پیدا کرده و به امروز رسیده است. به گفتن نیاز ندارد که بردگان در این اقدام شکست میخورند. به محض اینکه جامعهای تشکیل میدهند، زندگیشان مانند هر جامعهی دیگری قرین ظلم و بیداد و رنج و مشقت و هراس میشود. حتی ضرورت پیدا میکند که صلیب که نماد بردگی است، برای کیفر بدکاران احیا و از نو برپا شود. نقطهی عطف هنگامی فرا میرسد که اسپارتاکوس میبیند مجبور است بیست تن از قدیمترین و وفادارترین پیروانش را به صلیب بکشد. «شهر آفتاب» محکوم به نابودی است، بردگان انشعاب میکنند و دسته دسته شکست میخورند، و آخرین گروهشان مرکب از پانزده هزار نفر دستگیر و یکجا مصلوب میشوند.
ضعف عمدهی داستان این است که انگیزههای خود اسپارتاکوس هرگز روشن نمیشوند. حقوقدان رومی، فولویوس، که در نقش وقایعنگار به شورشیان میپیوندد، قضیه را معضل همیشگی هدف و وسیله معرفی میکند. مسأله این است که موفقیتی نخواهید داشت مگر به مکر و خدعه و زور متوسل شوید؛ اما با توسل به آن وسایل، هدف اصلی را از راه راست منحرف میکنید و به فساد میکشانید. اسپارتاکوس نه مردی تشنهی قدرت و نه غرق در عالم احلام تصویر میشود. آنچه او را برمیانگیزد، نیروی ناشناختهای است که خودش هم از آن سر در نمیآورد، و او غالباً دو دل است که آیا بهتر نیست که کل ماجرا را رها کند و تا فرصت هست به اسکندریه بگریزد؟
به هر حال، آنچه حکومت بردگان را متلاشی میکند، بیش از آنکه پیکار بر سر قدرت باشد، خوشباشی و لذتجویی است. بردگان از آزادی ناخشنودند زیرا هنوز باید کار کنند، و ضربهی نهایی هنگامی وارد میآید که بردگان ناآرام و فتنهجو و کمتر متمدن اهل گُل و آلمان امروزی همچنان حتی پس از استقرار حکومت، به شیوهی راهزنان رفتار میکنند. ما طبعاً از شورشهای بردگان در روزگار باستان اطلاع زیادی نداریم و شرحی که آمد ممکن است درست باشد؛ ولی کوستلر که علت نابودی «شهر آفتاب» را غارت و چپاول و تجاوزات جنسی فردی از اهل گُل به نام کریکسوس میشناساند، به نظر میرسد بین تمثیل و تاریخ مردد مانده است. اگر اسپارتاکوس سرنمونهی انقلابگران امروزی است و آشکارا قصد این بوده که چنین باشد میبایست به کجراهه رفته باشد، زیرا تلفیق قدرت با راستی و درستی امکانپذیر نیست. اما به صورتی که هست، اسپارتاکوس شخصیتی نه فعال که منفعل است و سرگذشتش متقاعدکننده نیست. داستان، داستان موفقی نیست، زیرا مشکل محوری انقلابها نادیده گرفته شده یا دستکم حل نشده باقی است.
از رویارویی با این مشکل در کتاب بعدی و شاهکار کوستلر، ظلمت در نیمروز، به طرزی ظریفتر اجتناب شده است. اما در اینجا داستان ضایع نشده است، زیرا با افراد سروکار دارد و موضوع مورد علاقه در آن دارای کیفیت روانشناختی است. داستان برمیگردد به واقعهای دستچین شده از سابقهای که کمتر شکی دربارهی آن رواست. ظلمت در نیمروز شرح زندانی شدن و مرگ کهنه بلشویکی به نام روباشف است که نخست منکر جرائمی میشود که به خوبی میداند مرتکب نشده، ولی سرانجام به آنها اقرار میکند. داستان با بلوغ فکری و فقدان حوادث ناگهانی و خودداری از محکومیت و تقبیح بازگو میشود، و این حاکی از مزیتی است که به نویسندهی اروپایی (غیرانگلیسی) تعلق میگیرد وقتی او درصدد پرداختن به چنین موضوعی باشد. کتاب به منزلت والای تراژدی میرسد، حال آنکه نویسندهای انگلیسی یا آمریکایی حداکثر میتوانست یک ردیّه سیاسی از آن بسازد. کوستلر موضوع و مواد داستان را هضم و جذب کرده است و به این جهت توانسته اثری هنری بیافریند. در عین حال، نحوهی برخورد او با موضوع دارای برخی نتایج سیاسی است که گرچه در این مورد اهمیت ندارد، اما احتمالاً به آثار بعدی لطمه میزند.
سراسر کتاب بر محور این پرسش دور میزند که: چرا روباشف اقرار کرد؟ او مقصر نیست البته مقصر در مورد هیچ جرمی نیست به استثنای این جرم اصلی که رژیم استالین را دوست ندارد. خیانتهایی که به او نسبت داده میشود همه موهوم است. او حتی شکنجه نشده است، یا لااقل زیر شکنجههای شدید نبوده است. تنهایی در سلول انفرادی و دندان درد و بیسیگاری و نورهای قوی در چشمان و بازجوییهای مداوم او را فرسوده است، ولی اینها همه به خودی خود برای اینکه یک انقلابی آبدیده را از پای درآورند کافی نیستند. نازیها پیشتر بلاهای بدتر به سرش آورده بودند بیآنکه بتوانند روح او را بشکنند. سه توضیح ممکن است برای اقرارهای گرفته شده در محاکمههای دولتی شوروی وجود داشته باشد:
۱٫ متهمان به واقع مقصر بودند.
۲٫ متهمان شکنجه شدند و شاید آنان را با تهدید خویشاوندان و دوستانشان ترساندند.
۳٫ متهمان تحت تأثیر ناامیدی و ورشکستگی فکری و عادت وفاداری به حزب اقرار کردند.
از نظر کوستلر در ظلمت در نیمروز، شق اول مردود است، و گرچه اینجا جای بحث دربارهی تصفیههای شوروی نیست، باید اضافه کنم که براساس همان اندک دلایل موثقی که در دست داریم، محاکمات بلشویکها پروندهسازی و ساختگی بوده است. اگر فرض بر این باشد که متهمان به راستی مقصر نبودند یا به هرحال، در مورد اتهامات خاصی که اقرار از آنان گرفته شد تقصیر نداشتند در آن صورت آنچه عقل سلیم به آن حکم میکند شق ۲ است. اما کوستلر طرفدار شق ۳ است که مورد قبول تروتسکیستی به نام سووارین در جزوهای زیر عنوان کابوس در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نیز هست.
روباشف سرانجام اقرار میکند، زیرا هیچ دلیلی در ذهن خود نمیبیند که اقرار نکند. عدالت و حقیقت عینی مدتهاست که نزد او معنایشان را از دست دادهاند. از دهها سال پیش او صرفاً مخلوق حزب بوده است، و آنچه اکنون حزب از او میخواهد، اقرار به جرائم موهوم است. با اینهمه، سرانجام میبایست او را بترسانند و تهدید کنند و نیرویش را به تحلیل ببرند تا خودش نیز از تصمیم به اقرار، احساس غرور کند. روباشف نسبت به افسر تزاری بیچارهای که در سلول مجاور زندانی است و با تقه زدن به دیوار با او حرف میزند، احساس برتری میکند. افسر تزاری وقتی میفهمد که روباشف قصد تسلیم دارد، سخت یکه میخورد. از زاویهی دید او به عنوان یک «بورژوا»، همه کس، حتی یک بلشویک، باید تا لحظهی آخر ایستادگی کند. میگوید شرافت به معنای این است که به آنچه معتقدید درست و به حق است عمل کنید. روباشف با تقه زدن پاسخ میدهد: «شرافت باید بدون وسواس و آب و تاب به درد بخورد.» او نیز مانند بوخارین آنچه در برابر خود میبیند «یکپارچه ظلمت و سیاهی» است. دیگر چه چیزی باقی است، چه اصولی، چه موازینی، چه وفاداری، چه مفهومی از خوب و بد که او به خاطر آن در برابر حزب بایستد و زیر زجر و آزار تاب بیاورد؟ روباشف فقط بیکس و تنها نیست، از درون پوک شده است. او خود دست به جنایاتی زده بدتر از آنچه اکنون به او نسبت میدهند. به عنوان نمونه، هنگامی که فرستادهی مخفی حزب به آلمان نازی بود، کمونیستهایی را که از دستور سرپیچی میکردند به گشتاپو لو میداد. روباشف فرزند یکی از زمینداران پیش از انقلاب بوده است، و شگفت اینکه اگر هنوز نیرویی درونی در او باقی است، از خاطرات آن دوران در روزگار کودکی سرچشمه میگیرد. در لحظههایی پیش از آنکه از پشت به گردنش گلولهای شلیک کنند، آخرین چیزی که به یاد میآورد برگهای درختان صنوبر در املاک پدر است.
روباشف از بازماندگان نسل قدیم بلشویکهایی است که اغلب در نتیجهی تصفیههای (استالین) نابود شدند. او به اهمیت هنر و ادبیات و جهان بیرون از روسیه آگاهی دارد. در قطب مخالف او، گلتکین، افسر جوان GPU و نمونهی «عضو مورد اعتماد حزب» است که از روباشف بازجویی میکند و مانند دستگاه پخش صوت به کلی بدون وجدان اخلاقی و فاقد کنجکاوی است. روباشف برخلاف او، زندگی فکری را از انقلاب آغاز نکرده است. ذهنش پیش از آنکه حزب آن را قبضه کند، خالی نبوده است. ریشهی برتری روباشف به بازجو مآلاً به خاستگاه بورژوایی او میرسد.
گمان نمیکنم بتوان گفت که ظلمت در نیمروز صرفاً داستانی مربوط به ماجراهای شخصیتی خیالی است. روشن است که با کتابی سیاسی بر اساس تاریخ و حاوی تفسیری از رویدادهای محل مناقشه سروکار داریم. نام روباشف ممکن بود تروتسکی یا بوخارین یا راکُفسکی یا شخصیت نسبتاً متمدن و فرهیختهی دیگری از میان کهنه بلشویکها باشد. اگر کسی بخواهد چیزی دربارهی محاکمههای مسکو بنویسد، باید به این سؤال پاسخ دهد که: «چرا متهمان اقرار کردند؟» پاسخی که هر کس به این پرسش بدهد، مآلاً وابسته به تصمیمی سیاسی است. کوستلر پاسخ میدهد: «زیرا انقلاب این افراد را فاسد کرده بود»، و با این پاسخ به این موضع نزدیک میشود که انقلابها ذاتاً بدند. اگر کسی فرض بگیرد که متهمان در محاکمههای مسکو به وسیلهی نوعی ارعاب وادار به اقرار شدند، در آن صورت چیزی بیش از این نمیگوید که گروه خاصی از رهبران انقلاب به بیراه رفتند، و موقعیت باید نکوهش شود، نه افراد. اما نتیجهای که از کتاب کوستلر برمیآید این است که روباشف هم اگر قدرت داشت بهتر از گلتکین نبود، یا، به عبارت دیگر، بهتر بود ولی فقط به این دلیل که نظرگاهش هنوز از بعضی جهات به پیش از انقلاب برمیگشت. کوستلر ظاهراً میخواهد بگوید که انقلاب جریانی فسادآور است. واقعاً پا به عرصهی انقلاب بگذارید، و ناگزیر یا مانند روباشف خواهید شد یا مانند گلتکین. مسأله فقط این نیست که «قدرت فاسد میکند»، راههای رسیدن به قدرت هم فاسد میکنند. بنابراین، هر کوششی به منظور جان تازه دمیدن در کالبد جامعه با توسل به وسایل خشن و قهرآمیز، سرانجام به زیرزمینهای OGPU منتهی میشود: لنین به استالین میرسد و، اگر زنده مانده بود، شبیه استالین میشد.
البته کوستلر به صراحت چنین نمیگوید، و شاید خود کاملاً از چنین فکری آگاه نباشد. او دربارهی ظلمت مینویسد، ولی تاریکی و ظلمتی که میبایست روشنایی نیمروز باشد. گاهی او احساس میکند که آنچه واقع شد ممکن بود غیر از این از کار دربیاید. این پندار که فلان کس «خیانت کرد»، و اوضاع به علت خبث و بدی افراد رو به خرابی گذاشت، همیشه در اندیشهی جناح چپ وجود دارد. بعدها در از ره رسیدن و بازگشت کوستلر به مراتب بیشتر به مخالفت با انقلاب گرایش پیدا کرد؛ اما بین این دو کتاب، کتابی دیگر، تفالههای زمین، میآید که آشکارا زندگینامهی خودنوشت اوست و با مسائل مطرح شده در ظلمت در نیمروز فقط ارتباطی غیرمستقیم دارد.
کوستلر در نتیجهی شیوهای که در زندگی پیش گرفته بود، در آغاز جنگ جهانی دوم در فرانسه گرفتار شد، و حکومت دالادیه او را به عنوان بیگانهای ضد فاشیست فوراً دستگیر و زندانی کرد. نخستین نُه ماه جنگ را او در اردوگاه اسیران گذراند و سپس در ایام سقوط فرانسه به انگلستان گریخت، و باز در آنجا به عنوان بیگانهای از اتباع دشمن به زندان رفت، ولی این بار به زودی آزاد شد.
تفالههای زمین گزارشی ارزشمند است، و با چند نوشتهی پراکنده که در آن روزگار شکست و از هم پاشیدگی صادقانه اینجا و آنجا روی کاغذ آمده بودند، گواه عمق سقوط و تباهی اخلاقی دموکراسی بورژوایی است. امروز که فرانسه تازه آزاد شده است و تعقیب و آزار و بگیر و ببند همدستان آلمان به شدت جریان دارد، احتمالاً فراموش میکنیم که ناظران مختلف حاضر در فرانسه در ۱۹۴۰ گزارش دادهاند که در حدود ۴۰ درصد مردم فرانسه یا فعالانه طرفدار آلمان یا یکسره بیتفاوت بودند. کتابهای حقیقتگو دربارهی جنگ هرگز در نظر غیررزمندگان پذیرفتنی نیستند، و به کتاب کوستلر هم اقبالی نشد. هیچ کس از آن معرکه آبرومند بیرون نیامد خواه سیاستمداران بورژوا که تصورشان از نبرد با فاشیسم زندانی کردن هر چپگرایی بود که به دستشان میافتاد، خواه کمونیستهای فرانسوی که عملاً طرفدار نازیها بودند و در خرابکاری در تلاشهای جنگی فرانسه از هیچ کوششی فروگذار نکردند، و خواه مردم عادی که تمایلشان به پیروی از شارلاتانهایی مانند دوریو و تبعیت از رهبران برخوردار از حس مسؤولیت یکسان بود. کوستلر از بعضی گفت وشنیدهای شگفتانگیز با برخی از همبندهایش در اردوگاه اسیران گزارش میدهد، و میافزاید که تا آن زمان مانند اکثر سوسیالیستها و کمونیستهای طبقهی متوسط فقط با اقلیت تحصیلکردهی پرولتاریا سروکار پیدا کرده بود، نه با پرولترهای واقعی، و به این نتیجهی بدبینانه میرسد که: «بدون آموزش و پرورش تودهها، هیچ پیشرفت اجتماعی؛ و بدون پیشرفت اجتماعی، هیچ گونه آموزش و پرورش تودهها ممکن نیست.» او در این کتاب آرمانسازی از مردم کوچه و بازار را کنار میگذارد. استالینیسم را رها کرده است، ولی تروتسکیست هم نیست. حلقهی رابط بین این کتاب و از ره رسیدن و بازگشت همین جاست که در آن، آنچه معمولاً دیدگاه انقلابی خوانده میشود شاید برای همیشه ترک شده است.
از ره رسیدن و بازگشت کتاب رضایتبخشی نیست. ادعای رمان بودن آن را نمیتوان پذیرفت. کتاب در واقع تراکتی سیاسی است که میخواهد نشان دهد که کار مرامهای انقلابی، آراستن روان رنجوری به جامهی عقل و منطق است. در آغاز و پایان آن عملی مشابه صورت میگیرد که پریدن به کشوری بیگانه و نوعی قرینهسازی مصنوعی است. یک کمونیست سابق جوان از مجارستان میگریزد و در ساحل پرتغال به امید درآمدن به خدمت بریتانیا که در آن زمان تنها قدرت در حال جنگ با آلمان است، به زمین میپرد. شور و حرارتش قدری فرو مینشیند هنگامی که کنسولگری بریتانیا توجهی به او نشان نمیدهد و چند ماه تقریباً او را نادیده میگیرد. در این مدت، پول او تمام میشود در حالی که پناهجویان زرنگتر به آمریکا میگریزند، و وسوسههای مختلف یکی پس از دیگری گریبانش را میگیرند: وسوسه دنیا به هیأت یکی از مبلغان نازی، وسوسهی تن به صورت دختری فرانسوی، و بالاخره پس از بحرانی عصبی، وسوسهی شیطان به شکل یک روانکاو. روانکاو سرانجام از زبان او بیرون میکشد که شور انقلابیاش نه برخاسته از اعتقاد واقعی به جبر تاریخ، بلکه مبتنی بر عقدهی گنهکاری و ناشی از آن است که میخواسته در اوایل کودکی برادر شیرخوارش را کور کند. هنگامی که عاقبت امکانی برای پیوستن به نیروهای ضد آلمان هیتلری [متفقین] فراهم میشود، او دیگر هیچ دلیلی برای این کار نمیبیند، و درست در لحظهای که عازم آمریکاست، سائقههای غیرعقلانی باز بر او چیره میشوند، و عملاً او را از ترک مبارزه باز میدارند. کتاب در جایی به پایان میرسد که او در حال فرود با چتر نجات روی سرزمین تاریک میهنش است و میخواهد در آنجا به عنوان مأمور مخفی بریتانیا وارد کار شود.
از ره رسیدن و بازگشت در واقع بیانیهای سیاسی است، اما دارای کفایت لازم نیست. البته درست است که در بسیاری موارد و شاید در همهی موارد فعالیت سیاسی از عدم توانایی شخصی برای سازگاری با محیط نتیجه میشود. آنان که با جامعه به ستیز برمیخیزند عموماً کسانی هستند که دلیلی برای بیزاری از آن دارند. برای افراد سالم و نرمال نه خشونت و قانونشکنی کششی دارد، نه جنگ. مبلّغ جوان نازی در از ره رسیدن و بازگشت حرف جالبی میزند و میگوید عیب نهضت چپ را از زنان بیریختی که به آن میپیوندند میتوان فهمید. ولی این حرف به هر حال ادعای سوسیالیستها را از ارزش و اعتبار نمیاندازد. هر عملی، صرفنظر از انگیزههای آن، نتایجی به بار میآورد. انگیزه نهایی مارکس ممکن بود رشک و بغض و کینهورزی باشد، ولی این ثابت نمیکند که نتایجی که او گرفته است نادرست باشند. کوستلر وضعیت را به گونهای ترتیب میدهد که ثابت کند پتر، قهرمان داستان، تصمیم نهایی را براساس غریزهی خودداری از شانه خالی کردن از عمل و عدم اجتناب از خطر میگیرد، ولی با این کار مردی را تصویر میکند که ناگهان از هوش و عقل محروم شده است. قهرمان داستان با پیشینه و سرگذشتی که داشته، میبایست ببیند که بعضی کارها، صرفنظر از «خوبی» یا «بدی» دلایل دست زدن به آنها، به هر حال باید انجام گیرند. تاریخ باید در جهتی معین سیر کند، حتی اگر افراد رنجور آن را به پیش برانند. در از ره رسیدن و بازگشت، بتهای پتر یکی پس از دیگری سرنگون میشوند. انقلاب روسیه منحط و تباه شده است، بریتانیا که نماد آن همان کنسول سالخورده با انگشتان مبتلا به نقرس است در وضعی بهتر از روسیه نیست، پرولتاریای بینالمللی برخوردار از آگاهی طبقاتی از مقولهی اسطورههاست. ولی از آنجا که هم کوستلر و هم قهرمان داستان از جنگ «پشتیبانی» میکنند، نتیجه باید این باشد که رهایی از شر هیتلر نوعی زبالهروبی ضروری است که به زحمتش میارزد و انگیزه در آن مهم نیست.
کسی که بخواهد تصمیم سیاسی عقلانیای بگیرد، باید تصویری از آینده داشته باشد. در حال حاضر، کوستلر به ظاهر چنین تصویری ندارد، یا بهتر است گفت دو تصویر در نظر دارد که یکدیگر را حذف میکنند. اعتقاد نهایی او به «بهشت روی زمین» یا «شهر آفتاب» است که، چنانکه دیدیم، تأسیس آن، آرزوی گلادیاتورها بود و صدها سال است که در مخیلهی سوسیالیستها و آنارشیستها و مرتدان دینی جاخوش کرده است. اما عقل کوستلر به او میگوید که «بهشت روی زمین» روز به روز بیشتر به دوردست میرود و آنچه در پیش داریم خونریزی و استبداد و محرومیت است. او اخیراً در وصف خود گفت «من بدبین کوتاه مدتم». هرگونه واقعهی هولناک در افق دیده میشود، ولی همه چیز بالاخره درست خواهد شد. این نگرش که اکنون در میان مردمان متفکر احتمالاً رو به گسترش گذارده، از این معضل بزرگ پس از ترک ایمان تعصبآمیز دینی نتیجه میشود که از طرفی باید پذیرفت که زندگی در این دنیا ذاتاً توأم با بدبختی است، و از طرف دیگر، باید دانست که قابل تحمل کردن زندگی مشکلی بزرگتر از آن است که تا همین اواخر به نظر میرسید. از حدود ۱۹۳۰ تاکنون، دنیا هیچ دلیلی برای خوشبینی به ما نداده است. هیچ چیزی به چشم نمیخورد به جز کوهی از دروغ و کینه و سنگدلی و نادانی، و فراتر از دردسرهای امروزی ما مشکلاتی حتی به مراتب بزرگتر در افق دیده میشوند که اروپاییان تازه کم کم به آن آگاهی پیدا میکنند. کاملاً امکان دارد که مشکلات عمدهی بشر هرگز حل نشوند. از طرف دیگر، چنین چیزی قابل تصور نیست! کیست که به دنیای امروز نگاه کند و این جرأت را داشته باشد که به خود بگوید: «همیشه همین طور خواهد بود؛ حتی یک میلیون سال دیگر هم وضع بهتر از این نخواهد شد»؟ پس به این اعتقاد شبه عرفانی میرسید که فعلاً درمان و چارهای نیست و عمل سیاسی یکسره بیهوده است، اما جایی در زمان و مکان بالاخره زندگی بشر از این منجلاب بدبختی و ادبار بیرون خواهد آمد.
تنها راه خروج از بنبست، راه مؤمنان دینی است که این دنیا را صرفاً مرحلهی آمادگی برای آخرت میدانند. متأسفانه امروز کمتر کسی به زندگی پس از مرگ ایمان دارد، و شمار اینگونه کسان احتمالاً رو به کاهش است. مذاهب مسیحی اگر اساسشان از نظر اقتصادی نابود شود، با تکیه بر ارزندگی و شایستگی خودشان احتمالاً بقایی نخواهند داشت.
مشکل واقعی این است که در عین پذیرفتن اینکه مرگ نقطهی پایانی است، چگونه میتوان ایمان دینی را بازگرداند. انسانها تنها هنگامی میتوانند خوش باشند که فرض نکنند که هدف زندگی، خوشی است. اما بسیار نامحتمل است که کوستلر حاضر به پذیرفتن این فکر باشد. در نوشتههای او رگهای بارز از لذتجویی دیده میشود، و شکست او در یافتن موضع سیاسی دیگری پس از گسست از استالینیسم، از همین سرچشمه میگیرد.
انقلاب روسیه رویداد محوری در زندگی کوستلر بود و با امیدها و آرزوهای دور و دراز آغاز شد. امروز ما فراموش میکنیم، ولی یک ربع قرن پیش، با اطمینان انتظار میرفت که انقلاب روسیه به مدینهی فاضله منتهی شود. روشن است که این اتفاق نیفتاد. کوستلر تیزبینتر از آن است که چنین چیزی را نبیند، و دقیقتر از آنکه هدف اصلی را از یاد ببرد. از این گذشته، او میتواند از دیدگاه اروپایی و غیرانگلیسی خود، حقیقت چیزهایی مانند تصفیهها و کوچاندن تودههای بزرگ انسانها را ببیند؛ او مثل برنارد شا یا پروفسور لَسکی نیست که شیپور را از سر گشادش بزند. بنابراین، او نتیجه میگیرد که: این است آنچه انقلابها به آن منتهی میشوند. تنها راه این است که «بدبین کوتاه مدت باشیم»، یعنی از سیاست دوری کنیم و جزیرهای بسازیم که خودمان و دوستانمان در آن عقلمان را از دست ندهیم و امیدوار بمانیم که صد سال دیگر اوضاع بهتر خواهد شد. اساس این فکر، لذتجویی کوستلر است که «بهشت روی زمین» را در نظر او دلپذیر جلوه میدهد. ولی خواه دلپذیر و خواه نادلپذیر، چنین چیزی امکانپذیر نیست. شاید قدری رنج و درد از زندگی بشر نازدودنی است، شاید انتخابی که آدمی همیشه با آن روبروست گزینش بین چند شقی است که همه بدند، و شاید حتی هدف سوسیالیسم نه رساندن دنیا به حد کمال، بلکه بهتر کردن آن است. خودداری کوستلر از پذیرفتن این امر ذهن او را موقتاً به بنبست کشانده و سبب شده است که از ره رسیدن و بازگشت در مقایسه با کتابهای قبلی او، سطحی به نظر برسد.
منبع مقالخ : مجله فرهنگی و هنری بخارا
منبع:سایت تصور
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}